آفاق ربیعیزاده؛ مجله حقوق ما:
جاوید رحمان، گزارشگر ویژه سازمان ملل برای حقوق بشر ایران، در پنجاه و ششمین نشست شورای حقوق بشر سازمان ملل و در جلسهای که خرداد امسال با عنوان «بحران مصونیت در ایران؛ ازدهه شصت تا مهسا امینی» برگزار شده بود، اعدام زندانیان سیاسی در سالهای ۱۳۶۰ و ۱۳۶۷ در ایران را مصداق «جنایت علیه بشریت» دانست.
۳۶ سال پیش یعنی در فاصله ماههای خرداد تا شهریور ۱۳۶۷، هزاران زندانی سیاسی وابسته به سازمان فداییان خلق، سازمان مجاهدین خلق، حزب توده، سازمان پیکار و چند گروه و سازمان سیاسی دیگر، بدون محاکمه به جوخههای اعدام سپرده شدند. برخی از آنان حتی دوران محکومیت خود را پشت سر گذاشته و در انتظار خبر آزادی بودند.
این گفتوگو را در شماره ۲۱۸ مجله حقوق ما بخوانید
ناصر مهاجر، نویسنده، مترجم و پژوهشگر تاریخ معاصر، هدف سران حکومت جمهوری اسلامی از کشتار و اعدام گسترده مخالفان سیاسی در دهه شصت را ناشی از انتقامجویی، هراس حکومت از رشد اندیشههای سوسیالیستی در ایران و جلوگیری از سرنگونی حکومت میداند.
مجله حقوق ما برای یافتن پاسخی روشن برای این پرسشها که چرا حکومت جمهوری اسلامی بهطور گسترده، نسلی از مبارزان سیاسی آرمانگرا در ایران در دهه شصت را به جوخههای مرگ سپرد و بهطور کلی در آن دهه خونین چه بر سر جنبش چپ ایران آمد، با این پژوهشگر تاریخ معاصر گفتوگو کرده است.
اجازه دهید پرسش را دقیقتر بررسی کنیم. اندک زمانی پس از انقلاب ایران در پایان سال ۱۳۵۷، یک موج کشتار آغاز شد که تا سال ۱۳۶۰ ادامه یافت. شماری از کسانی که در نظام گذشته مسئولیتهای بالایی داشتند، بازداشت و زندانی شدند. شماری از آنها را واداشتند که در تلویزیون از جنایتها و خیانتهای حکومت شاه بگویند (امیرعباس هویدا، منوچهر آزمون، سپهبد نعمتالله نصیری، سپهبد مهدی رحیمی...)، شماری از آن را نیز اعدام کردند.
در همین دوران به سر وقت دیگرانی نیز رفتند که نه تنها با حکومت شاه همکاری نداشتند، بلکه با آن رژیم فاسد در ستیز بودند. از بهمن ۱۳۵۷ تا فروردین ماه ۱۳۵۸ که کشتار ترکمنصحرا رخ داد، فاصله زیادی نیست. با این حال دو جریان گوناگون، با گذشتهها و مسئولیتهای گوناگون، به زندان افتادند، شکنجه شدند و کشته شدند.
در پشت بام مدرسه رفاه که خمینی در آنجا زندگی میکرد، بسیاری از افراد را با گرایش سیاسی راست و سلطنتطلبی اعدام کردند. صادق خلخالی از مسئولان این کشتارها بود. به فاصلهی چند هفته پس از تیربارانهای مدرسهی رفاه، خلخالی به ترکمنصحرا و سپس به کردستان رفت و کسانی را که مطلقا گرایشی به سلطنت نداشتند و چپگرا بودند، تیرباران کرد.
هدف اصلی از موج نخست کشتار، از واژگان خودشان استفاده کنیم، انتقام و قصاص بود. سپهبد نعمتالله نصیری، سومین رئیس ساواک، سرلشکر رضا ناجی، فرماندار نظامی استان اصفهان و سرلشکر حسن پاکروان، دومین رئیس ساواک، کسانی بودند که در رژیم پیشین مسئولیت داشتند. همین کافی بود که قصاص شوند، بدون دادگاه و محاکمه و وکیل مدافع. هدف، هم تسویه حساب بود و وحشت پراکنی و انقلابینمایی.
خیل کسانی را که در ترکمنصحرا و کردستان کشتند، حکایت متفاوتی دارند. آنها را بهعنوان محارب که در برابر«نظام مقدس جمهوری اسلامی» ایستادهاند، از بین میبردند. هدف هم بیشتر این بود که از تداوم انقلاب پیشگیری کنند و جنبشهای مردمی را از رشد و گسترش بازدارند.
در پاسخ به این پرسش که آیا این کشتارها با هدف از بین بردن اندیشهی چپ بوده، باید بگویم که من بر این باور نیستم. بررسیهای من و بسیاری دیگر که در این زمینه کار کردند، نشان میدهد که جمهوری اسلامی مطلقا چنین توهمی نداشت که با چنین کشت و کشتارهایی میتواند اندیشهی چپ را از بین ببرد. آنها میدانستند که اندیشهی چپ برجا میماند و با چنین روشهایی از بین نمیرود. از بین رفتن اندیشهها امر سادهای نیست. پیدایش اندیشهها نیز امر سادهای نیست. اندیشهها بر بستر وضعیتها در یک دورهی تاریخی بهوجود میآیند و تا زمینه و ضرورت خود را از دست ندهند، برجا خواهند ماند.
آنها میدانستند اندیشهی چپ در ایران، که پیش از انقلاب مشروطه پدیدار شد، به سادگی از بین نخواهد رفت اما دلنگرانیشان این بود که چگونه میتوانند از رشد و گسترش جنبش چپی که در ایران، بُن و ریشهای صد ساله دارد پیشگیری کنند و به آن مهار زنند. چگونه میتوانند این اندیشه و جنبش را که بالقوه میتوانست مشکلات بنیادینی برایشان ایجاد کند، رفتهرفته، «وحدت کلمه» خمینی را در هم بشکند و نظام ولایت فقیه را براندازد، درنطفه خفه کنند. به ویژه آنکه میدیدند امکان این را که شمار شایان توجهی از کارگران، زحمتکشان، تهیدستان، لایههایی از طبقهی متوسط، روشنفکران و دگراندیشان، خود را با این جنبش همهویت میدانند و به آن میپیوندند.
به عقیدهی من، مساله مطلقا از بین بردن اندیشهی چپ نبود. مساله از بین بردن یک رقیب بالقوه بود که میتوانست در ادامهی حرکت خود، موی دماغ جمهوری اسلامی شود و بهعنوان یک نیروی سیاسی قدرتمند در برابر آنها قد برافرازد.
فراموش نکنیم درست در همان روز انقلاب بهمن، فدائیان خلق تظاهرات بزرگی برگزار کردند با شعار «ایران را سراسر سیاهکل میکنیم». شمار عظیمی از مردم با این جنبش خود را همهویت دانستند و در خیابانهای تهران و شهرستانها به تظاهرات پرداختند.
این در حالی بود که تنها یک جریان اسلامی وجود نداشت؛ بلکه گرایشهای مختلفی در میان اسلامگرایان وجود داشت که همه زیر هژمونی و رهبری خمینی قرار گرفته بودند.
در جنبش چپ نیز از حزب توده ایران داشتیم، که در آن زمان کاملا از خمینی حمایت میکرد، تا اتحادیه کمونیستهای ایران، تا سازمان انقلابی (حزب رنجبران ایران) تا سازمان فدائیان خلق، تا سازمان پیکار و... بیشتر این جریانها در فکر تداوم انقلاب و فرارویاندن آن به یک انقلاب مردمی بودند.
آنچه که در بررسی رویدادهای تاریخی از اهمیت کلیدی برخوردار است، مرحلهبندی است. در تاریخنگاری اگر مرحلهبندی نکنیم، هرگز تفاوت رخدادهای یک دوره را با دوره یا دورههای دیگر درنخواهیم یافت. فکر میکنم اشارهی شما به کشتارهایی است که از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ آغاز شد. این کشتارها- دقیقتر بگویم- این مرحله باید به گونهای مستقل بررسی شود. این مرحله همچون هر مرحلهی دیگر تاریخی، فازها و دورهبندیهای گوناگونی دارد.
پیش از آن، مرحلهی ۱۳۵۷ تا ۱۳۶۰ را داریم. در این مرحله، آماج اصلی سرکوب حکومتی، «سلطنتطلبها» بودند و شماری از «خلق»ها و دیگر مردمان ایران زمین، از کردستان و گنبدکاووس گرفته تا گیلان و مازندران، تا خوزستان. (توجه داشته باشید که از واژههای رایج در آن زمان استفاده میکنم). مهمترین ویژگی این مرحلهی سه ساله، به باور من این است که جمهوری اسلامی هنوز نتوانسته بود خود را تثبیت کند.
در این مرحله، ائتلاف گستردهای از جریانها و جرگههای اسلامی به زعامت خمینی، قدرت سیاسی را در دست داشتند: از ابوالحسن بنیصدر گرفته، تا مهدی بازرگان، تا دکتر کاظم سامی رهبر جاما (جمعیت انقلابی مردم مسلمان ایران)، تا حزب تازه تاسیس و بسیار نیرومند جمهوری اسلامی، تا جمعیت مؤتلفه اسلامی و حاج مهدی عراقی عضو گروه فدائیان اسلام، محمد منتظری و هادی غفاری و... فراموش نکنیم یک جنگ قدرت گاه آشکار و گاه پنهان میان اینها و در درون حاکمیت بهمنظور فرادستی(هژمونی) یک یا چندتایی از آنها بر دیگران در جریان بود.
در گردهمایی ۱۴ اسفند ۱۳۵۹ و سخنرانی بنیصدر در دانشگاه پلیتکنیک تهران، آشکار شد که جنگ قدرت در درون حاکمیت به نقطهی حساسی رسیده است. در آن هنگام بود که مردم دریافتند که بنیصدر بیش از آنکه با خمینی و حزب جمهوری اسلامی همراه باشد با مجاهدین خلق، همراه شده است. در آن روز بنیصدر در میان افشاگریهایش، نام پاسدارانی را که به تظاهرات مردم حمله کرده بودند، خواند. ۱۴ اسفند یک نقطهی عطف بود که به گسست بنیصدر از خمینی و شکلگیری ائتلاف بین بنیصدر و مجاهدین خلق انجامید.
این ائتلاف که نیروهای دیگر مذهبی نیز در آن شرکت داشتند، بر آن بود تا نیروهای لائیک را نیز با خود همراه کند. به همین منظور، رهبری مجاهدین برگهای میانی هفتهنامهی مجاهد را «شورا» نامید و در اختیار طیفی از دگراندیشان نزدیک به خود قرار داد. حرف شورا این بود که نیروهای مختلف لائیک و سکولار که مخالف جمهوری اسلامی هستند، سودای سرنگونی آن را در سر میپرورانند و برای شکل دادن به گونهای حکومت لائیک را، دست در دست هم بگذارند و به همکاری برآیند. از هواداران شناخته شدهی این طرح هدایت متین دفتری و زندهیاد غلامحسین ساعدی بود، نیز زندهیادان باقر پرهام، منوچهر هزارخانی، ناصر پاکدامن، شکرالله پاکنژاد و چهرههای دیگر.
جمهوری اسلامی ایران، شکلگیری این ائتلاف را بزرگترین خطر علیه هستی (Existence) خود پنداشت. گمانِ سران جمهوری اسلامی این بود که اگر این ائتلاف را فوری از بین نبرد، حکومتشان سرنگون میشود. بنابراین به تدارک سرکوبی همه سویه برآمدند و برنامهریزی دقیق و زمانبندی مناسب برای یورشی بیرحمانه به طیف گستردهی دگرخواهان و دگراندیشان که آنها را برحسب میزان مخالفتشان با جمهوری اسلامی دستهبندی کرده بودند.
انتشار حکم عزل بنیصدر از فرماندهی نیروهای مسلح در ۲۰ خرداد ۱۳۶۰ و اعلام دو فوریتی حکم عزل وی از ریاست جمهوری، که بنا بود اول تیر ۱۳۶۰ در مجلس شورای اسلامی مورد بحث قرار گیرد، سبب شد که بنیصدر و مجاهدین فراخوانی دهند برای اعتراضی همگانی به این «عمل غیر قانونی» به روز ۳۰ خرداد.
آمار گوناگونی از شمار شرکتکنندگان این راهپیمایی اعتراضی وجود دارد. اما بیشتر پژوهشگران بر این باورند که بین ۳۰۰ تا ۵۰۰ هزار نفر در این تظاهرات شرکت کردند. شمار زیادی از شرکتکنندگان در تظاهرات بازداشت شدند. شمار زیادی از این دستگیرشدگان در ماههای پسین زیر شکنجه قرار گرفتند و کشته شدند. بسیاری را بدون اینکه اسم و رسمشان را بدانند، کشتند و حتی عکس برخی از آنها را در روزنامهها چاپ کردند. خمینی همان هفتههای نخست پس از انقلاب به صراحت تمام گفته بود که برای کشتن و از بین بردن مخالف و محارب، کافیاست که او را احراز هویت کنیم و نیازی به دادگاه و بررسی و وکیل نیست. عین این جملات را اسدالله لاجوردی هم به زبان آورد که در آن دوران رئیس زندان و دادستان بود.
صدا و سیمای جمهوری اسلامی در روز ۳۱ خرداد اعلام کرد که ۱۵ نفر که در تظاهرات ۳۰ خرداد مشارکت داشتند، اعدام شدهاند. از این ۱۵ تن، دستکم چهار نفر نه تنها در تظاهرات ۳۰ خرداد شرکت نداشتند، که در آن زمان زندانی جمهوری اسلامی بودند؛ از آن میان سعید سلطانپور و محسن فاضل.
این اقدام جمهوری اسلامی اما پیام و معنایی روشن داشت. معنای سیاسی آن این بود که جمهوری اسلامی با جریان چپ جامعه وارد جنگ و جدالی تعیین کننده شده و بر آن است که جنبش چپ را به شدت سرکوب کند.
دو سه ماه اول، نام شماری از کشتهشدگان را در صفحهی اول مطبوعات دولتی و نیمه دولتی (اطلاعات، کیهان، صبح آزادگان و دیگر روزنامههای آن زمان) منتشر میکردند. هدف، ایجاد رعب و وحشت در جامعه بود تا کسی جرات نکند فردا پا به خیابان بگذارد. این کشت و کشتار کم پیشینه، چند ماهی ادامه داشت؛ روزانه.
کافیست به برگِ نخست روزنامههای آن زمان نگاهی بیاندازیم تا ببینیم دامنهی کشتارها و تیربارانها را. برای نمونه، تیتر کیهان را بنگریم: «دیشب در اوین ۸۰ نفر تیرباران شدند». پس از مدتی اما از پخش خبر اعدامها پرهیز کردند. این البته به معنای آن نبود که به سیاست اعدام زندانیان سیاسی پایان دادهاند. در واقعیت، شبی نبود که شماری از جوانان وطن را تیرباران یا حلقهآویز نکنند.
این موضوع در بسیاری از یادمانده های زندانیان سیاسی، گزارشهای عفو بینالملل، یا دیدبان حقوق بشر آمده است. اما دیگر به سود جمهوری اسلامی نبود که از جنایتهای خود داد سخن دهد، آن را در بوق و کرنا بگذارد و برگی دیگر به پروندهی سیاه خود بیافزاید. چرا که دیگر از خطر گذشته بود و به شکلی از ثبات رسیده بود. آری، اعلام نکردن اعدامها به معنای پایان اعدام در جمهوری اسلامی ایران نبود. توجه کردن به این نکته، بسیار مهم است، حتی برای فهم مکانیسم کار جمهوری اسلامی هم امروز.
از سال ۶۰ تا پیش از کشتار بزرگ زندانیان سیاسی در سال ۶۷، چند هزار نفر زندانی سیاسی چپگرا و مجاهد را از بین بردند. مجاهدین خلق به خارج از کشور کوچیدند. پیشاپیش، تدارکاتش را دیده بودند. سدها و خط قرمزهایی که برای بسیاری از چپگرایان ایران وجود داشته، برای مجاهدین هرگز وجود نداشته است. آنها در خارج از کشور خیلی زود با احزاب اروپایی رابطه برقرار کردند، چه آنها که در قدرت بودند و چه آنها که در اپوزیسیون قرار داشتند. مجاهدین با حکومت صدام حسین نیز که در جنگ با جمهوری اسلامی بود، مناسبات حسنه برقرار ساختند. به اینسان «ارتش آزادیبخش ملی»شان را در عراق برپا کردند. از کمپهای نظامی دشمن جمهوری اسلامی نیز استفاده کردند که اینک دوست مجاهدین شده بود. با برخورداری از حمایت حکومت صدام حسین بود که پس از برقراری آتشبس میان جمهوری اسلامی و دولت عراق و پذیرش قطعنامهی ۵۹۸ ملل متحد از سوی ایران، به مرزهای غربی کشور لشکر کشیدند و به آن ماجراجویی بیهوده و بدفرجام دست یازیدند که بیشتر بدنامشان کرد.
جنبش چپ اما راهی دیگر رفت و سرنوشتی دیگر پیدا کرد. باید سالها میگذشت تا بتواند خود را بازیابد و بازسازد. در خارج از کشور بیش از پیش پراکنده گشت؛ دست به گریبان بیعملی، تشتت و سردرگمی. کشتار بزرگ سال ۱۳۶۷، نسلی از کادرهای آبدیدهی جنبش را سربه نیست و نابود کرد. اندکشماری که توانستند از زندانهای جمهوری اسلامی جان سالم به در برند، دیگر آمادگی ادامهی مبارزه را نداشتند. آنها هم که به مهاجرت تن دادند، برای ادامهی زندگی سادهی خود، با دهها مشکل روبهرو بودند. به این ترتیب سالها به درازا کشید تا جنبش چپ برای ادامهی هستی خود حداقلهایی را بهوجود آورد.
امروز جنبش چپ ایران، قدرت و موقعیتی را که درست پس از انقلاب ۱۳۵۷ ایران داشت، ندارد. آنچه امروز میبینیم، نتیجهی منطقی آن چیزی است که در دههی ۶۰ بر جنبش چپ رفت و نگذاشت چپ قد راست کند.
تردیدی نیست که وضعیت کنونی جنبش چپ را نمیشود و نباید به سیاست بیرحمی جمهوری اسلامی فروکاست. بیتردید عوامل دیگری هم در واپس نشستن جنبش چپ، نقش داشتهاند. بحران فکری، بحران در خط مشی سیاسی، تبعید و جدا افتادگی از جامعه، از واقعیتهای جامعه و از آنها که میبایست در پیوندی انداموار با جنبش چپ باشند و الهامبخش آن.
وضعیتِ جنبش چپ با وضعیت مجاهدین همسان نبوده است. بیشتر مجاهدین به صورت سازمان یافته و متشکل به خارج از کشور آمدهاند؛ با امکانات مالی، لجستیکی، سیاسی و... سازمانشان. جنبش چپ اما از اهرمها و امکانات تشکیلاتی، لجستیکی و مالی چندانی برخوردار نبود. بیشتر چپها باید با هزار بدبختی خود را به ترکیه، عراق، افغانستان یا پاکستان میرساندند و سپس با اعضایی از سازمانی که با آن کار میکردند پیوند برقرار کنند. سازمانهایی که امکانات اندکی داشتند و با این حال حاضر نبودند با دریوزگی از دولتهای اروپایی یا آمریکایی، امکانات مالی و لجستیکی و سیاسی برای خود فراهم آورند.
بیشتر چپها برای اینکه سلولهای اولیه خود را بازسازند، باید زمان زیادی میگذاشتند و با گامهای کوچکی پیش میرفتند. واقعیت این است که هیچکدام از تشکلهای چپگرایی که به خارج از کشور آمدند، نتوانستند موقعیت پیشین خود را به دست آورند و چنان که باید و شاید خود را بازآفرینند.
استثناء بر این قاعده حزب توده ایران است و سازمان فدائیان اکثریت. به این دلیل ساده که اعضای این دو جریان به شوروی و کشورهای بلوک شرق پیشین میرفتند که «برادر بزرگتر»شان بود و آماده کمکهایی به برادر کوچکتر.
این در مورد دیگر سازمانهای چپ ایران که بر استقلال خود پای میفشردند و حاضر نبودند زیر بلیط هیچ نیرویی در جهان بروند، صادق نبود. اینها باید با دست خالی کار را از سر میگرفتند و از صفر میآغازیدند. بگذریم از این واقعیت تاریخی که با اوجگیری بحران در شوروی و«سوسیالیسم واقعا موجود» همهی جریانهای چپ- به نسبتهای گوناگون البته ـ دچار بحرانهای اگزیستانسیل (Existentiel) شدند.